بدون ِ عنوان !

سلام سوژه نابــم برای عکاسی‌

ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌

ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نـــوری‌

تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌

به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:

خدا تُنه ته دو باله تو مــــال من باسی‌.. :)

رها


دلم گرفته ای دوست! هوای گريه با من

گر از قفس گريزم، كجا روم، كجا من؟


كجا روم؟ كه راهی به گلشنی ندانم

كه ديده بر گشودم به كنج تنگنا، من


نه بسته‌ام به كس دل، نه بسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها، من !

عشق امروز

روزگاریست   همه   عرض   بدن   می خواهند

 همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند

 دیو   هستند   ولی   مثل   پری    می پوشند 

گرگ  هایی   که    لباس   پدری   می پوشند

 آنچه  دیدند  به   مقیاس   نظر     می سنجند

عشق  ها  را  همه  با  دور  کمر  می سنجند

 خوب  طبیعیست  که  یکروزه  به  پایان  برسد

 عشق  هایی   که   سر   پیچ   خیابان  برسد...!

حادثه

گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی؟

گفتی که منم باتو ولیکن تو نقابی

فریاد کشیدم تو کجایی؟تو کجایی؟

گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی....


اردلان سرفراز

هیهات

گشته در رویش نگاهم محو

مانده در چشمم نگاهش مات

باز هم او را توانم دید ؟!

آه ! کی دیگر ؟ کجا؟ هیهات ...

مهدی اخوان ثالث

بی عشق


من می روم و تو می مانی

به اميد همه ي باور هايت

با عشق مدارا مي كني و مي گويي...

كسي ديگر مي ايد ........

تو كه مي روي

من مي مانم و من.....

بي مدارا.....بي عشق....

به اميد هيچ كس ديگري...

 

دلت می آید؟..

پشت هر پنجره ، دیوار - دلت می آید؟

 

من و تنهایی و تکرار - دلت می آید؟

  

تو فقط سعی بر آنی که مسافر باشی

 

چشم من در پی اصرار دلت می آید؟

 

من کمی تلخ – مرا خط بزن از زندگی ات

 

جای من فاصله بگذار ، دلت می آید؟

 

من کمی تلخ ، کمی شاعر عاشق پیشه

 

بر من این تلخی بسیار دلت می آید؟

 

آه سخت است مخواه اینکه بگویم که برو

 

که خداوند نگهدار – دلت می آید؟

  

پشت هر پنجره لبخند و غزل زیبا نیست؟

 

پشت هر پنجره ، دیوار ، دلت می آید؟

عشق

نامه اي در جيبم...

                و گلي در مشتم...

 

                        غصه اي دارم با ني لبكي...

 

سر كوهي گر نيست...

 

               ته چاهي بدهيد...

 

                       تا براي دل خود بنوازم...

 

عشق جايش تنگ است!

 

                                (حسين منزوي)

ماه و پلنگ

خیال ِخام پلنگ ِمن، به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش،به روی خاک کشیدن بود


پلنگ ِمن- دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد

که عشق- ماه بلند ِمن - ورای دست رسیدن بود


گل ِ شکفته، خداحافظ ! اگرچه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من ، به نام دیدن و چیدن بود


من و تو آن دو خطیم،آری، موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود


اگرچه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری، مدام گرم ِ دمیدن بود


شراب خواستم و عمرم،شرنگ ریخت به کام من

فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود


حسین منزوی

کوچه سرگردانی

 با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم

به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

 

می شنیدیم صدای قدمش را اما

پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

 

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک

به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

 

آخرین منزل ما کوچه سرگردانی است

دربه در در پی گم کردن مقصد رفتیم

 

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم

دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم...

 

فاضل نظری

از باغ مي برند چراغاني ات کنند

از باغ مي برند چراغاني ات کنند

 

تا کاج جشن هاي زمستاني ات کنند

 

پوشانده اند صبح تو را ” ابرهاي تار“

 

تنها به اين بهانه که باراني ات کنند

  

يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند

 

اين بار مي برند که زنداني ات کنند

 

اي گل گمان مکن به شب جشن مي روي

 

شايد به خاک مرده اي ارزاني ات کنند

 

يک نقطه بيش بين رحيم و رجيم نيست

 

از نقطه اي بترس که شيطاني ات کنند

 

آب طلب نکرده هميشه مراد نيست

 

گاهي بهانه ايست که قرباني ات کنند

فاضل نظری

این ماه

 اين ماه عادتم شده در وا نمی کنم

از پشت شيشه برف تماشا نمی کنم

از ترس زرد بودنشان پشت پنجره

يک لحظه هم نگاه به گل ها نمی کنم

آوازهای راديو مستم نميکنند

اخبار صلح وجنگ ، تماشا نمی کنم

اين روزها از آينه ها طفره ميروم

با حرفهای راست مدارا نمی کنم

بيرون از اين اتاق مکرر نرفته ام

پرواز از اين قفس به تماشا نمی کنم

در کفش هام شوق سفر خاک می خورد

پای سفر ندارم اگر پا نمی کنم

چنديست نامه هام پر از بی نشاني اند

يعنی خودم خودم را پيدا نمی کنم

اين ماه ، باورم شده در خانه نيستم

گيرم که زنگ هم بزنی ... وانمی کنم

من صبورم اما..

به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم

 

یا اگر شادی زیبای ترا به غم غربت چشمان خودم می بندم

 

من صبورم اما…………

 

چقدر با همهء عاشقیم محزونم

 

و به یاد همهء خاطره های گل سرخ

 

مثل یک شبنم افتاده ؛ زغم مغمومم

 

من صبورم اما…………..

 

بی دلبل از قفس کهنهء شب میترسم

 

بی دلیل از همهء تیرگی تلخ غروب

 

و چراغی که تو را ؛ از شب متروک دلم دور کند می ترسم

 

من صبورم اما…………….

 

آه………….این بغض گران صبر نمی داند چیست

 

موج عاشق

دنبال من می‌گردی و حاصل ندارد

این موج عاشق کار با ساحل ندارد

 

باید ببندم کوله بار رفتنم را

مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد

 

 

من خام بودم، داغ دوری پخته ام کرد

عمری که پایت سوختم قابل ندارد

 

من عاشقی کردم تو اما سرد گفتی:

از برف اگر آدم بسازی دل ندارد

 

باشد ولم کن باخودم تنها بمانم

دیوانه با دیوانه ها مشکل ندارد

 

شاید به سرگردانی ام دنیا بخندد

موجی که عاشق می‌شود ساحل ندارد

 

 مهدی فرجی

آیینه

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

 

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا              

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

 

 

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را        

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      

حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

 

فاضل نظری

فعل مجهول

 

بچه ها سلام ... صبحتان به خیر

درس امروز ما فعل مجهول است

فعل مجهول چیست می دانید؟

نسبت فعل ما به مفعول است

 

در دهانم زبان چو آویزی

در تهیگاه زنگ می لرزید

صوت ناسازم آنچنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید

 

ساعتی داد آن سخن دادم

حق گفتار را ادا کردم

تا ز اعجاز خود شوم آگاه

ژاله را زآن میان صدا کردم

 

 

ژاله! از درس من چه فهمیدی؟

پاسخ من سکوت بود و سکوت

د ... جوابم بده کجا بودی؟

رفته بودی به عالم هپروت؟

 

خنده دختران و غرش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یاران

 

خشمگین،انتقامجو،گفتم

بچه ها! گوش ژاله سنگین است

دختری طعنه زد که:نه خانم

درس در گوش ژاله یاسین است

 

 

 

 

باز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیر آتشفشان دیده من

ژاله آرام بود و سرد و خموش

 

 

رفته تا عمق چشم حیرانم

آن دو میخ نگاه خیره  او

موج زن در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگار تیره  او

 

 

آنچه در آن نگاه می خواندم

قصه غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در سخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود

 

 

"فعل مجهول" فعل آن پدریست

که دلم را ز درد پر خون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مادرم را ز خانه بیرون کرد

 

 

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیرخوار من نالید

سوخت از تب برادر من

تا سحر در کنار من نالید

 

 

 

از غم آن دو تن ، دو دیده من

این یکی اشک بود و آن خون بود

مادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود

 

 

گفت و نالید و آنچه باقی ماند

هق هق گریه بود و ناله او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره همچو برگ لاله او

 

 

ناله من به ناله اش آمیخت

که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز، قصّه غم توست

تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟

 

 

"فعل مجهول" فعل آن پدریست

که تو را بی گناه می سوزد

آن حریق هوس بود که در او

مادری بی پناه می سوزد؟

سیمین بهبهانی

هرگز

من تمنا كردم

كه تو بامن باشي

توبه من گفتي:

-هرگز،هرگز!

پاسخي سخت و درشت

و مرا غصه ي اين هرگز ، كشت...

حميد مصدق

حيرت

آه اي عشق تو در جان و تن من جاري

دلم آنسوي زمان

باتو آيا دارد

-وعده ي ديداري؟

-چه شنيدم؟

-توچه گفتي؟

-آري؟!

حميد مصدق

حالاچرا...

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ 

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟

نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟

وه که با این عمر های کوته بی اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند

درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

شهريار

شهريار

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

 

رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا به کران

 

میروم تا که به صاحبنظری بازرسم

محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران

 

دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند

که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران

 

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران

 

گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بیداد گران بخت من آموخت ترا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

 

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

 

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

گمشده

سالها رفت و هنوز

 یک نفر نیست بپرسد از من

  که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

 صبح تا نیمه ی شب منتظری

 همه جا می نگری

 گاه با ماه سخن می گویی

 گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

 راستی گمشده ات کیست؟

 کجاست؟

 صدفی در دریا است؟ 

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

 

دريا

طوفان گرفت وارد دریا شدیم  

با قایق شکسته خود آشنا شدیم

هر لحظه بوی مرگ تلاش نمی کنیم

چون برگ در تلاطم دریا رها شدیم

دریا زبان خواهش ما را نمی شنید

 ما با زبان آتش اش آشنا شدیم

این سرگذشت هر که پس از ما که عاشق است 

اینگونه است قصه دریا که ماشدیم

دریا غروب کرد خدا هم کمک نکرد 

نالایق دست خدا شدیم

آن قایق شکسته به ساحل رسید و ما 

 با دست های یخ زده از هم جدا شدیم

يادت فراموشم

این روزها غم میپرد تنها به آغوشم

آواز تنهایی شده آویزه ی گوشم

در من هزاران درد رنگ حرف میگیرد

اما همین که میرسی خاموش خاموشم

تاوان سختی داده ام تا مال من باشی

انگار مهری زد خدا، داغیست بر دوشم

آنقدر داغم از تبت که صورتم سرخ است

در لحظه های بی کسی، با اشک میجوشم

جدی بگیر این چشم های روسیاهم را

وقتی به رنگ چشمهایت تیره میپوشم

با خنده هایت تلخ کامی واژه ی دوریست

حتی کنارت چای را بی قند مینوشم

قلب مرا پس میدهی، میگیرم .....اما نه!

تو شرط ها را گفته ای ....«یادت فراموشم

حافظ

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

 که سر به کوه و بيابان تو داده‌اي ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدي نکند طوطي شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد اي گل

که پرسشي نکني عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر

 به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايي نيست

 سهي قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشيني و باده پيمايي

به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب

که وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

مهدی آخرتی

 دیر آمده با شتــــاب باید برویم

 مست آمده و خراب باید برویم

 بیدار شدن نهایت کابوس است

 آری دل من بخـواب، باید برویم

 خورشید دمید و مغزمان تاب گرفت

 شب آمد و از نگاهمان خواب گرفت

 رفتیـــــم دعا کنیـــــــم بیدار شویم

 سیـــل آمد و کل خانه را آب گرفت

 هنگــــام دعا و آرزو شـــــد بــاران

 شـب آمد و وقت گفتگو شد باران

 ابریست تمام کوچه خلوت دوست

 دســت دل ما دوباره رو شد باران

مناظره

مناظره حافظ و صائب و شهریار

حافظ:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارارا

صائب :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر ودست و تن و پا را

هر آن که چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که بخشیده سمرقند و بخارا

شهریار:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

هر آن که چیزمی بخشد به سان مرد می بخشد

نه چون صائب که بخشیده سرو دست و تن و پا را

سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را



باران ديروز

  • آسمان را جارو می زدم
    رنگین کمانی پیدا کرده ام
    آن را شستم و پهن کردم
    روی بندرخت

    تو بگو
    شبیه شالگردن بارانی نیست
    که با انگشت هاي ناتوانش به شيشه مي كوبيد ؟

    بیا تا خشک نشده
    باران دیروز را پیدا کنیم
    تو چشمه ها
    رودها
    و دریاها را بگرد

    من شبنم ها
    اشک ها
    و یخ ها را می گردم

محمدصالح علا

ای آشنا

لکه های آفتابی

در صدایت خانه دارد

از دهانت یاس میروید

حرفهایت سایه دارد

اهل من ، ای آشنای باستانی

رنج تو دنباله دارد.


آدميت

بیشمارند آنهایی که نامشان آدم است
ادعایشان آدمیت
کلامشان انسانیت
رفتارشان صمیمیت...
حال.....
... ... من دنبال یکی میگردم که
نه آدم باشد... ...
نه انسان...
نه دوست و رفیق صمیمی
تنها صاف باشد و صادق
پشت سایه اش خنجری نباشد برای دریدن...
هیچ نگوید...
فقط همان باشد که سایه اش میگوید
صاف و یکرنگ
زنــــدگــی به مـن آموخـــت هیـــچ کــــــس شبیه حرفهایـــش نـیـسـت....

مولانا

ی دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بی زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من
یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بیجام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من